سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرکس توبه کرد ره یافت . [امام علی علیه السلام]

کافی نت سر کوچه
نویسنده : کامپیوتر شماره 5

ترکه رفته بود زیارت امام رضا . بعد از زیارت دستش را برای احترام روی سینه اش گذاشت و عقب عقب آمد بیرون. یه دفعه دید که خورده به یه چیزی . نیگاه کرد ، دید که یه تابلو است و روش نوشته: تبریز 5 کیلومتر!

 

نتایج اخلاقی این لطیفه:

ترکها در دنده عقب راه رفتن از بقیه‌ی نژادها واردترند!!

(یه زمانی ترکها بر تمام ایران حکومت می‌کردند، بعدش عامل اصلی برکناری حکومت‌های مزدور شدند، حالا هم هرچی جک هست برعلیه ترکاست.)


- چهارشنبه 85/2/27 ساعت 2:36 عصر
نویسنده : کامپیوتر شماره 5

سلام، دیروز روز ولنتاین بود!! وقتی صبح از خواب پاشدم دیدم، زنم! کنارم نشسته و یه دونه ابر سفید( از این ابرهای سفید که توی کارتونها می‌کشن) بالای سرشه، خدا روز بد نیاره، دیدم توی اون ابر سفید یه دونه سرویس طلا کار گذاشتن!

خواستم خودمو به خواب بزنم که شروع کرد به قربون صدقه‌ی ما رفتن.(به عبارتی داشت خرمون می‌کرد.)

منم بهش فرصت ندادم و گفتم: چِت شده، داری (هزیون،حزیون،حذیون،هذیون!!!!!) میگی.

زنم: دیشب یه خواب عجیب دیدم تو تعبیرشو میدونی.

منم جواب دادم: الان باید برم سر کار، امروز با چند نفر قرار دارم!!!! شب که اومدم خونه برات میگم.

اونم خوشحال و خندون ما رو تا دم در با چندتا ماچ آبدار راهی کرد.(از اون ماچهایی که مخصوص خرید سرویس طلا هستش)

شب وقتی برگشتم خونه، بدون ‌معطلی پرید توی بغلم و روز ولنتاین رو بهم تبریک گفت، منم یه کادوی خوشتیپ از توی کیفم بیرون اُوردم و دادم بهش. زنمم با خوشحالی کادوشو باز کرد و دید یه کتاب تعبیر خواب توشه!!!

 

نتایج اخلاقی داستان:

1- من با زنم ارتباط مغزی داریم؟(چون ازش نپرسیدم چه خوابی دیدی)

2- من اصلاً زن ندارم چون اگه داشتم هیچ وقت یه همچین داستانی رو نمی‌نوشتم!!!

3- در روز ولنتاین به علت کثرت کادوها نمیشه کادوی گران قیمت خرید؟؟؟!!!


- سه شنبه 85/2/26 ساعت 11:41 عصر
نویسنده : کامپیوتر شماره 5

در یه روز آفتابی من داشتم با سگ باوفای خودم توی خیابون راه می‌رفتم. که یکدفعه یک قصر سفید مرمری با دری طلایی جلومون سبز شد، منم که از همه‌ی مخلوقات خداجون، فضولترم رفتم جلو درو باز کردم و خواستم برم تو که یکی جلومو گرفت و گفت: اینجا بهشتِ و سگت نمیتونه بیاد تو، منم به صورت افقی! سگمو یه برانداز کردم و دیدم که خیلی خسته‌است و داره از تشنگی تلف میشه. در همین حین یه یاوریی عینهو خودم جلوم ظاهر شد و گفت: برو یه جایی برای سگت آب پیدا کن، یادت میاد چندبار تا حالا همین سگ به خاطر تو حلبی کهنه جونشو به خطر انداخته، حالا تو نمی‌خواد جونتو به خطر بیاندازی فقط جون اینو به خطر ننداز؟؟؟؟باز دوباره یکی دیگه عین خودم ظاهر شد و گفت:بی‌خیال سگ، سگ میخوای چه کار کنی،  برو تو نگاه کن چه قصر خوشتیپی، فواره آبو داشته‌باش، اونورو نگاه کن، این همه حوری بهشتی منتظر تو نشستند، حیف حلبی کهنه‌ای که تو رو ازش ساختن، خره هرکی جای تو بود بهشتو با سگ عوض نمی‌کرد!

ولی من خربازی! کردم و جاده رو ادامه دادم که یه جایی یه ذره آب برای سگم پیدا کنم، تا اینکه رسیدم به یه دونه مزرعه کهنه و زِوار در رفته، رفتم تو و از شیر آبی که اونجا بود یه ذره آب به سگم دادم، وقتی سگم آبشو خورد، همه‌جا درخشان شد و اون مزرعه کهنه به یک قصر خیلی بزرگ و خوشتیپ تبدیل شد، که قصر اولی رو می‌ذاشت توی جیبش راه می‌رفت.

در همین حین که من مثه یه چوب کبریت خشکم زده بود، یه صدایی اومد وگفت: اون قصر اولی بهشت نبود بلکه نمایی از بهشت بود، هرکسی بهشتو بخواد، هیچ‌وقت به درجات والای بهشت راه پیدا نخواهد کرد!!!

 

نتیجه اخلاقی داستان:

1- کامپیوترها هم، بهشت و جهنم دارن!!!!


- سه شنبه 85/2/26 ساعت 12:18 عصر
نویسنده : کامپیوتر شماره 5

سلام،

این دفعه میخوام داستان دو تا نی‌نی ناز و تپل و مامانی رو براتون بتعریفم؟؟!!

(با صدای بچگانه خونده شود و بفرضید که این دو تا نی‌نی، زیر پتو کنار هم خوابیدن و ماماناشون دارن توی اتاق بغلی واسه‌ی خودشون گل میگن و گل می‌شنون.)

پسر: سلام، خوبی؟

دختر: آره، تو هم نی‌نی هستی؟

پسر: بلی! تو پسری یا دختر؟؟؟

دختر: نمیدونم!!

پسر: خب بزار ببینم!!

دختر: باشه.

(وقتی که دختر میگه باشه، پسره میره زیر پتو و بعد از کنجکاوی‌های لازم! میاد بیرون و میگه تو دختری!!)

دختر: از کجا فهمیدی؟؟

پسر: آخه جورابات صورتیه!!

 

نتایج اخلاقی:

1- پسر داستان در تشخیص جنسیت خیلی وارده؟؟

2- کامپیوترها هیچ‌وقت نمی‌تونن نویسنده‌های خوبی بشن!!!

3- ذهنتون توی راه خلاف می‌چرخه؟؟؟


- سه شنبه 85/2/26 ساعت 10:4 صبح
نویسنده : کامپیوتر شماره 5

سلام،

خوبین

فکر کنم «مگه مغزم دارم!!!» این اولین باری باشه که یه کامپیوتر بدون اینکه از هیچ آدمی دستور بگیره داره یه وبلاگ رو آپدیت می‌کنه. حالا خدا خواسته و یه همچین اتفاقی داره میفته، فضولیش هم به من و شما نیومده.

این قدر حرف زدین یادم رفت خودمو معرفی کنم.

ایـــــــــــــــــ «کامپیوترا اینجوری سینشون رو صاف میکنن» من توی کافی‌نت سر کوچه کار می‌کنم و دوست دارم از حالا راز آدمهایی رو که از من استفاده میکنن رو فاش کنم و شما هم بشینین به زندگی بقیه بخندین تا این که یه روزی نوبت خودتون بشه که بیایین کافی‌نت سر کوچه و من اسرار شما رو هم فاش کنم و اون وقت به خودتون بخندین.


- سه شنبه 85/2/26 ساعت 9:35 صبح

فهرست
4763 :کل بازدیدها
0 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب
لوگوی خودم
کافی نت سر کوچه
جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
طراح قالب