سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن که میانه‏روى گزید ، درویش نگردید . [نهج البلاغه]

خاطره ای از سگم - کافی نت سر کوچه
نویسنده : کامپیوتر شماره 5

در یه روز آفتابی من داشتم با سگ باوفای خودم توی خیابون راه می‌رفتم. که یکدفعه یک قصر سفید مرمری با دری طلایی جلومون سبز شد، منم که از همه‌ی مخلوقات خداجون، فضولترم رفتم جلو درو باز کردم و خواستم برم تو که یکی جلومو گرفت و گفت: اینجا بهشتِ و سگت نمیتونه بیاد تو، منم به صورت افقی! سگمو یه برانداز کردم و دیدم که خیلی خسته‌است و داره از تشنگی تلف میشه. در همین حین یه یاوریی عینهو خودم جلوم ظاهر شد و گفت: برو یه جایی برای سگت آب پیدا کن، یادت میاد چندبار تا حالا همین سگ به خاطر تو حلبی کهنه جونشو به خطر انداخته، حالا تو نمی‌خواد جونتو به خطر بیاندازی فقط جون اینو به خطر ننداز؟؟؟؟باز دوباره یکی دیگه عین خودم ظاهر شد و گفت:بی‌خیال سگ، سگ میخوای چه کار کنی،  برو تو نگاه کن چه قصر خوشتیپی، فواره آبو داشته‌باش، اونورو نگاه کن، این همه حوری بهشتی منتظر تو نشستند، حیف حلبی کهنه‌ای که تو رو ازش ساختن، خره هرکی جای تو بود بهشتو با سگ عوض نمی‌کرد!

ولی من خربازی! کردم و جاده رو ادامه دادم که یه جایی یه ذره آب برای سگم پیدا کنم، تا اینکه رسیدم به یه دونه مزرعه کهنه و زِوار در رفته، رفتم تو و از شیر آبی که اونجا بود یه ذره آب به سگم دادم، وقتی سگم آبشو خورد، همه‌جا درخشان شد و اون مزرعه کهنه به یک قصر خیلی بزرگ و خوشتیپ تبدیل شد، که قصر اولی رو می‌ذاشت توی جیبش راه می‌رفت.

در همین حین که من مثه یه چوب کبریت خشکم زده بود، یه صدایی اومد وگفت: اون قصر اولی بهشت نبود بلکه نمایی از بهشت بود، هرکسی بهشتو بخواد، هیچ‌وقت به درجات والای بهشت راه پیدا نخواهد کرد!!!

 

نتیجه اخلاقی داستان:

1- کامپیوترها هم، بهشت و جهنم دارن!!!!


- سه شنبه 85/2/26 ساعت 12:18 عصر

فهرست
3681 :کل بازدیدها
3 :بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب
لوگوی خودم
خاطره ای از سگم - کافی نت سر کوچه
جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان
لینک دوستان
آوای آشنا
اشتراک
 
آرشیو
طراح قالب